همشهری آنلاین، مژگان مهرابی: هر چه بود عبدالله اسکندری یا به قول رزمندهها حاج عبدالله، مجاهدی بود که خود را مختص مکان یا زمان خاصی نمیدانست. هر جا که میتوانست گامی برای رفع گرفتاری دیگران بردارد خود را میرساند. تا اینکه پای تکفیریها به میان آمد، آن زمان بود که جهاد را بر خود لازم دید و برای دفاع از حرم به سوریه رفت. او بعد از نبرد چند روزه در محور حلب به شهادت رسید. عبدالله اسکندری، سرداری بود بیهمتا که آوازه دلاوریهایش میتواند درس امروز کتابهای درسیمان باشد. سرداری که به خاطر ارادت به حضرت حسین(ع) سرش بالای نیزه رفت. اعظم سالاری، همسرش خاطرات او را برایمان بازگو میکند.
خانه سردار شلوغ است و پر رفتوآمد. مهمانها از راههای دور و نزدیک آمدهاند برای استقبال و تشییع؛ آن هم بعد از 8سال. خدا میداند در این روزها چه بر سر این زن و بچهها چه آمد. اینکه حتی پیکر عزیزشان نبود تا به وقت دلتنگی سر مزارش بروند. حالا سردار آمده اما بیسر. تابوتش میان سالن است و همه اقوام و همسایهها گرد آن جمع شدهاند. زیارت عاشورا میخوانند. دخترها سر به تابوت گذاشته و فراق 8ساله را درددل میکنند. اما همسرش، اعظم سالاری، چه آرام میگرید. صدایش به نجوا میبرد. جوری که فقط خودش بشنود میگوید: «آمدی سردار؛ خوش آمدی. بعد از 8سال چشم انتظاری بالاخره چشممان روشن شد بهوجودت. اما چرا بیسر؟! سرت را به کجا امانت گذاشتی؟! همان سری که شور حسین داشت را میگویم. مسافر سر بریده داستان فراق ما هم سرانجام به سر آمد. دلخوشم به آمدنت. حالا هر زمان که دلم گرفت میتوانم مهمانت شوم و یک دل سیر حرفهای ناگفته را با تو بگویم.»
مجروح روزهای جنگ
صدای گریه زنها لحظهای قطع نمیشود؛ دوست و فامیل، همسایه و آشنا شیفته صبوری زنی شدهاند که همسرش بعد از سالها برگشته است. سالاری آرام است درست همانطور که سردار به او وصیت کرده بود. همانطور که به پیکر سردار مینگرد، یاد جوانیاش میافتد روزی که حاج عبدالله به خواستگاریاش آمد. با هم پسرخاله دخترخاله بودند. همدیگر را میشناختند. سالاری میدانست که همسر آیندهاش وظایف سنگینی دارد. حاج عبدالله در همان جلسه خواستگاری همهچیز را برای او توضیح داده بود. اینکه جنگ است و باید مرتب در مناطق جنگی حضور داشته باشد. شرایط مناسبی برای حرف زدن او نیست با این حال حق مهماننوازی را ادا میکند و میگوید: «انگار همین دیروز بود. بعد از جشن ازدواجمان حاجی راهی جبهه شد. از آنجا برایم مرتب نامه مینوشت. تا اینکه برای زندگی به اهواز رفتیم. 4سال آنجا بودیم. حاجی خیلی شجاع بود. از تکتیراندازی و تیربارچی تا اطلاعات عملیات انجام میداد. در عملیاتهای زیادی حضور داشت؛ کربلای یک، 2، 3، والفجر10و....» تعدادشان زیاد است و آمارش از دست او بیرون آمده است. فقط تنها چیزی که خوب به یاد دارد 8بار مجروح شدن حاجعبدالله است.
سردار جنگ و سازندگی
سردار فقط مرد جنگ نبود. او برای سازندگی کشور هم تلاش زیادی کرد. کارهایی که شاید خیلیها از آن خبر نداشته باشند. از ساخت سد کرخه و جاده نیریز تا توسعه کشت نیشکر. هر جای دیگری که نیاز به آبادانی داشت خودش را میرساند. برای همین همیشه سرش شلوغ بود و کمتر میتوانست برای خانواده وقت بگذارد. با پایان جنگ همسرش تصور کرد دوران فراق به پایان رسیده و میتواند بیشتر حاج عبدالله را در خانه ببیند. اما این فقط یک تصور بود چرا که سردار همه هم و غمش را برای رسیدگی به خانواده شهدا و جانبازان گذاشته بود. سالاری تعریف میکند: «بعد از جنگ از اهواز به شیراز آمدیم. حاجی مرتب به خانواده ایثارگران سر میزد و سعی میکرد تا جایی که در توان دارد مشکلات آنها را برطرف کند. برای همین توجهها او را بهعنوان رئیس بنیاد شهید شیراز انتخاب کردند اگرچه خودش تمایلی به این کار نداشت. اما قبول کرد. هر شب تا دیر وقت سرکار بود.»
«تصدقت بشم برایم دعا کن»
اما این یک روی زندگی شهید اسکندری بود. روی دیگرش حضور او در ماموریتهای برون مرزی بود. مرتب به ماموریت میرفت.ماه رجب سال 93بود. حاجی خبر داشت که تا چند روز دیگر باید به سوریه برود. برای همین مراسم اعتکاف را فرصتی دانست تا خود را به خدا نزدیکتر کند. چند روزی در مسجد ماند و بعد از پایان اعتکاف به خانه برگشت. اما هنوز نیامده به همسرش گفت:«عازم سوریه هستم.» سالاری هم ساک او را بست، بیآن که مخالفتی کند. فکر میکرد مثل مأموریتهای همیشگی اوست. روز پرواز همه اهل خانه پدر را تا فرودگاه بدرقه کردند. سالاری میگوید: «به او گفتم میدانم هر روز تلفن کردن برای شما سخت است. لااقل یک روز در میان تلفن کنید.» شب شهادت سردار طبق قولی که به همسرش داده بود تماس گرفت. با دخترها و علیرضا صحبت کرد و آخر سر هم به خانم گفت: «تصدقت بشم برایم دعا کن.»
حاضر به مبادله اسیر نشدیم
اول خرداد سال 93.گروهی از رزمندههای سوری و ایرانی برای شناسایی میروند که در مسیر با یک گروه داعشی روبهرو شده و بینشان درگیری رخ میدهد. در این حین تیری به سر سردار اصابت کرده و او به شهادت میرسد. بهدلیل جو نا آرام منطقه دوستانش نمیتوانند پیکر شهید اسکندری را به عقب بیاورند و پیکر سردار بهدست داعشیها میافتد. آنها هم از روی غیظ سرش را از تن جدا کرده و به نیزه میزنند. سالاری از آن روزهای پرتنش میگوید: «بعد از آخرین تماس تلفنی چند روز خبر از شهید اسکندری نشد، میدانستم هر طور شده به قول خودش وفا کرده و تلفن میکند مگر اینکه اتفاقی برای او افتاده باشد. حدسم هم درست بود.» خبر خیلی زود دهان به دهان چرخید و خانواده از شهادت او باخبر شدند. اما صحنه دردناک زمانی بود که دخترها و مادرشان عکس سر بریده سردار را در سایتها دیدند. سالاری میگوید: «وقتی برای نخستین بار عکسهای پیکر و سربریده شده همسرم را دیدم، صحنه کربلا پیش رویم زنده شد، فرمایش حضرت زینب(س) را به یاد آوردم که فرمودند؛ در صحنه کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم؛ لذا با تأسی به حضرت زینب(س) میگویم زمانی که سربریده همسرم را دیدم تمام آرزوی همسرم را دیدم که به اجابت رسیده است. چند روز بعد از شهادت حاجی به ما گفتند داعشیها شرط گذاشتهاند در ازای پول یا مبادله اسیر پیکر او را میفرستند. بچهها هم گفتند ما راضی نیستیم که یک ریال از پول بیتالمال صرف این گروه خبیث شود. حتی یک اسیر هم نباید آزاد شود. پدر رفته بود تا آنها را به درک واصل کند. ما برای آنچه در راه خدا دادهایم توقعی نداریم. هر اقدامی کمک به آنها محسوب میشود.»
نظر شما